1...2 ... 3... آمـاده ایـــد!؟ چیک ..... لای عکسها دنبال عکسمان میگردم .. همان دیگر .. همان که .. یادت نیست؟! مگر میشود؟! فراموش کرده ای؟! اینجاست .. پس تو کجایی؟؟!! نیستی چرا؟! عکسمان که دونفری بود! میبینی گلم .. عکاس از منو تــو فاصله را بهتر میفهمد .!
گفتند حکم؟ ورق دست گرفتیم و خندیدیم قرار شد حکم دل باشد...تمام سر ها دست تو بود روزگار دست از ما گرفت...دو به دو، دل دادیم زندگی آس ِ مان را برید دو به تک باختیم بازی روبروی چشم های تو عاقبت ندارد.....!
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامینمخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولیبدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالیبود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهرهزیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر کهمتوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر باتمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخداد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرکگفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان بهشدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامهمعالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدامکنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخواندهشد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانشدرخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تنکرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاقمشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعدزن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ،پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.بهدرخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزینوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت ودیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجامتصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزیتوجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشتهشده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداختشده است»
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى میداد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت:....
من الان داخل قصر میروم و میگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل میکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!